برگهای پاییزی خاطرات من |
|||||||||||||||||
تنهــــــــــا منــــم؟؟ یـــــا مــن تنهــــام ؟؟ چقــــــــدر واژه هــا بـــــــــا مـــــن بــــــازی میکننـــــد زندانی ام اما..نگذار ثانیه ها در حسرت دقایق بمیرند.شاید عقربه ها ی
حادثه در خلوت خویش خوابیده اند .شاید صدای پای ابری دلم را نشنیده اندکه این گونه مست در خواب فرو رفته اند؟گذشت اما غریبانه
آن آشنای دیرین کوچه ی عمرم ،پر از نگاهی سرد ،اما پرازاحساس بودن ،میدانم در گذشته ای خاکستری به جا مانده ، شکسته بود اما
خفتنی بی کینه از زیستن را آرزو می کرد.آدمک دوش دلم را به امان برد و به حبابی از خاطره پس داد و رها کرد دلم را در امواجی از دلواپسی ،که تمامی نداشت.لرزید دست دلم اما می خواند ترانه ای از ژرفای درون همراه آهنگی ازرقص باد،درمیان نیزار هایی ازنبودن،نزیستن ،غبار شدن ،افسانه گشتن،مه آلود ماندن ،چه درد هایی که دل را درخ نپیچید.می خشکدانگشت قلم ،و مدام ترک برمی دارد سر انگشت زمان ،برای چنگ زدن دلتنگی هایم در پی هم .مات.مبهوت.میان تمام این
نیزارها مانده ام ،چشم در چشم ترنم هایم باز هم میخوانم ازرفتن.دل کندن.محو شدن.زندانبان نفس می آمد اعدامیش را سوی سکوی نیستی می کشاند.و دل می سرود شعر وداع را در میان امواجی ازنفس هایی که درقفس ،به پایانش نزدیک و نزدیکتر می شد.ناگاه شنیدم زمزمه های بارانی دل راکه می خواند،عاقبت به پایان رس
کابوس شب هایی که،تو درتمام لحظاتش زندانبان خاطراتم بود بر پیشانی ما امتحانی بزرگ برپاشد.و محل آزمون را دنیا نام نهادند.آغاز یعنی شروعی برای
بودن .یعنی یک تولد یعنی نفس کشیدن و رقم خوردن شروع حباب هایی از خاطره.چه تلخ
چه شیرین. و چشم در افق و شفق های بیشمار و باریدن برای قلب های سوخته .و کسی
نگفت بیا ولی ما آمدیم.و پا در کره ی خاکی گذاشتیم اما با هدفی به نام تقدیر گذر کردیم تا
عمر را ساختیم و هر چه بود در این تقدیر رقم خورد . سالها را در پی هم گذراندیم و رسیدیم
به لحظاتی که گاهی دوست داشتیم گاهی گریه کردیم .گاهی فرار...نمیدانم میگویند
زندگیست تمام این فراز و نشیب ها. چه دستها که بر زانوی حادثه زدیم و بر پیشانی سر
نوشت تحمل کردیم اما هیچ گاه نگفتیم لحظه ها در گذر و گردش ثانیه ها تلخ و شیرین شده
اند یادمان نبود میدانم.خندیدیم گفتیم دلمان سبک شده و گریه کردیم گفتیم زندگی تلخ
است. چه دور می پنداشتیم که به انتها ی راه هنوز بسی مانده است اما غافل ازاینکه لشگر
زمان تاختی از پس لحظاتمان زد و به حضور ما نزدیک شد و با آهنگی آرام در گوش عمر ندا زد
آی آدم ها نقطه سر خط ورقه ها بالا...
مرد زیر درخت دراز کشیده بود غافل از تمام لحظاتی که مرگ در سایه نفس هایش با او همراه بود ....نا گاه فرشته مرگ در گذر ثانیه ای به سراغش آمد و گفت تو فقط یک روز
دیگر زنده ای ...مرد فریاد زد ..ناله کرد که من توی این یک روز چکار کنم ؟؟وقت خیلی کمیست فرشته تکرار کرد و گفت فقط یک روز زنده ای...مرد پریشان و هراسان بلند شد فریاد کشید به اطراف دوید انگار به هیج جا نمی رسید ...ساعتها دوید و نشست و گریه کرد ..و زمان گذشت به خودش که آمد گفت در زاری و فریاد همین یکروز را از دست دادم و یک مرتبه به حال خود خند ه اش گرفت مرد آرامش عجیبی پیدا کرد زیر تک درختی دراز شد و چشم به آسمان دوخت .باتمام وجود نفسی عمیق کشید و دست ازتمام دلبستگی دنیا شست. وقتی فرشته ی مرگ به کنارش رسید گفت.. کسی که درعمرش فقط یک روز زندگی کرد و لی هزار سال زیست عطر یاس همه جا رو گرفته بود ..از خونه همسایه اونور خیابون تا توی حیاط خونه پیرزن پر از
عطر یاس و بهارنارنج بود ازعادت هر روزش نزدیکای ظهر تو حیاط می نشست.چشمش به
درتا حوریا دختر همسایه با عجله وخوشحال نامه پسرشو ازپستچی بگیره و بیادبا هیجان
تموم براش باصدای بلند بخونه بعد با خنده مثل هرروز عصر از هم جدا بشن.تا یه روز و نامه ی
پراز یاس دیگه .چند روزه همه جا ساکت شده بود فقط صدای چند تا قمری و گنجشک سکوتو
مدام می شکست.انگار دنیا هم تعطیل شده بود .پستچی هم مدتیه خبری ازکو چه باریک ته
خیابون نمیگرفت.انگار پسرش دیگه وقتی برای نامه نوشتن نداشت .اما بازم چشم مادر پیر
انگار دوخته شده بود به درحیاط قدیمی و پلک هم نمیزد.کلافه شده بود از چیک چیک صدای
شیر آب که خوب بسته نمی شد پیرزن بعد چند روزبیخبری تصمیم خودشو گرفت که با پاهای
ناتوانش به سرخیابون بره شایداز حوریا دختر همسایشون یه خبراز پستچی بگیره .بلند شد و
رفت آروم آروم...به وسطای کوچه که رسید دید درخونه حوریا پارچه مشکی زدن ..عکس حوریا
توی گلهای داوودی به زحمت دیده میشد .قصه این بود چند روز پیش حوریا برای پر کردن پاکت
نامه اش از گلهای یاس موقع عبور از خیابون تصادف کرده و همون لحظه جونشو از دست داده
بود ولی هیچکس نفهمید دلیل اینکه حوریا توی نامه اش نوشته بود مادر عزیزم امروز سیصد و
شصت و پنجمین نامه ی منه که برای تو مادر مهربونم مینویسم ببین یه سال گذشت غصه
نخور ...فقط پیرزن این راز و با تمام وجودش فهمید وحس کرد .اشک توی چشما ی کم سوی
پیرزن حلقه زد و ...چند روز بعد بلاخره خبر شهادت پسر پیرزن بعد یکسا ل رسید.......... همیشه تنها بود .به هیچکس آزاری نمیرساند تمام دنیایش گوشه ی از خانه ای بود که
جوانیش را در آن به پیری رسانده بود چند صبایی میگذشت که همدم زندگانیش را
از دست داده بود .اما پسری داشت که او را نگهداری میکرد .هر روز موقع ناهار یا شام
پسرش به او اجازه آمدن به روی میز و نشستن کنار او و همسر و فرزندش را نمیداد
غذایش را در کاسه ای چوبی میریخت و جلویش میگذاشت . میگفت اگر من نباشم
هیچکس ازتو نگهداری نمیکند..پیرمرد فقط نگاهی میکرد و با تمام بغض در گلو کاسه را
با انگشتان دست لرزانش به حرکت در می آورد و سرس تکان میداد .پسر که میرفت آهی
میکشید.اما نوه اش غذایش را برمیداشت وکنار پدربزرگ مینشت و او رامی بوسید..تا یک
روزپدرش او را به سختی تنبیه و منع کرد که کنار پدر بزرگش بنشیند و غذا بخورد..روز بعد
پسرک نبود حتی کنار پدر بزرگش..پدر به دنبال او همه جارا سراسیمه گشت تا صدایی از
انبارشنید تق..تق..دوید وبه آنجا رسید.پسرش را دیدکه مشغول کاریست..از او پرسید چکار
میکنی؟؟از نگرانی هزار بارمردم و زنده شدم .پسرش نگاهی کرد و گفت .داشتم کاسه ای
چوبی برای آینده تو درست میکردم....
چــــــه بگویـــــــــم به تـــــــو
ای رفتــــــه زدستـــــــــ شـــــدم از مستـــــ چشمان تــــــو مستــــــــ
شـــــــده ام سنگـــــــ پرستـــــــ
مرگـــــــ بــــــر آنکــــــه دلـــــــش را
بــــــه دل سنگـــــــــ تــــــو بستـــ تـــــــو نمی فهمـــــــی انـــــــــدوه مـــــــــــــرا بچـــــــه کـــــه بـــــــودم همـــــه بهــــم میگفتنـــــد همــــه ی آدم هـــــارو را دوستـــــ داشتـــه بـــــاش بــزرگــــ شــدم تنهـــا یکـــ نفــر رو دوستــــ داشتــم گفتــــن فراموشــش کـــــن چـــــــــه دلگیــــــــر میشــــــــوم تـــــــــــو هستـــــــی
مــــن هستــــــــم
ولــــــــی
قسمتـــــــــ نیستــــــــــــــ
خـــــــود را بــــــــــــه کـــــــــه بسپـــــــارم؟؟؟
وقتـــــــی کــــــه دلـــــم تنگــــــــــ استـــــــــــ؟؟
گویـــا کـــــــــــه در ایـــن والـــــی
از عشـــــــــــــــــق نشانـــی نیستـــــ.....
گـــــــــــــــر هستــــــــــــــــ یکــــــی عاشـــــق
آلـــــوده بــــه صــــــــــــد رنگــــ استـــــ
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |