برگهای پاییزی خاطرات من |
|||||||||||||||||
زندانی ام اما..نگذار ثانیه ها در حسرت دقایق بمیرند.شاید عقربه ها ی
حادثه در خلوت خویش خوابیده اند .شاید صدای پای ابری دلم را نشنیده اندکه این گونه مست در خواب فرو رفته اند؟گذشت اما غریبانه
آن آشنای دیرین کوچه ی عمرم ،پر از نگاهی سرد ،اما پرازاحساس بودن ،میدانم در گذشته ای خاکستری به جا مانده ، شکسته بود اما
خفتنی بی کینه از زیستن را آرزو می کرد.آدمک دوش دلم را به امان برد و به حبابی از خاطره پس داد و رها کرد دلم را در امواجی از دلواپسی ،که تمامی نداشت.لرزید دست دلم اما می خواند ترانه ای از ژرفای درون همراه آهنگی ازرقص باد،درمیان نیزار هایی ازنبودن،نزیستن ،غبار شدن ،افسانه گشتن،مه آلود ماندن ،چه درد هایی که دل را درخ نپیچید.می خشکدانگشت قلم ،و مدام ترک برمی دارد سر انگشت زمان ،برای چنگ زدن دلتنگی هایم در پی هم .مات.مبهوت.میان تمام این
نیزارها مانده ام ،چشم در چشم ترنم هایم باز هم میخوانم ازرفتن.دل کندن.محو شدن.زندانبان نفس می آمد اعدامیش را سوی سکوی نیستی می کشاند.و دل می سرود شعر وداع را در میان امواجی ازنفس هایی که درقفس ،به پایانش نزدیک و نزدیکتر می شد.ناگاه شنیدم زمزمه های بارانی دل راکه می خواند،عاقبت به پایان رس
کابوس شب هایی که،تو درتمام لحظاتش زندانبان خاطراتم بود نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب پيوندها
![]() نويسندگان
|
|||||||||||||||||
![]() |